بعضی‌ وقت‌ها رها کن تا بدست بیاوری!

پيرنگ اصلي، روايت دختري كمال‌طلب، سرد، منطق‌گرا، خودخواه و البته در وهله اول عاشق خود است كه درگير نداي قلب و عقل مي‌شود و سرانجام خودشناسي درست، سبب مي‌شود تا چيزي را برگزيند كه حداقل در زمان حال او را از اهدافش باز نمي‌دارد، از خود واقعي‌اش دور نمي‌كند و به عقب برنمي‌گرداند.

به گزارش سینما اعتماد ، صاحبه پویان مهر ، در روزنامه اعتماد نوشت: سلین سانگ، تجربه زیستی خود را تبدیل به اولین روایت بلند سینمایی‌اش کرده است. از نظر بسیاری از منتقدان، فیلم زندگی‌های گذشته یک تعریف ساده از روایتی عاشقانه است، اما از نظر من تعدد این اتفاق در تمام جوامع سبب چنین برداشتی می‌شود، معضل، دردناک است ولو تکراری، رنجی که یک انسان در دوراهی‌های عاطفی متحمل می‌شود به هیچ عنوان ساده نیست و ریشه‌یابی عمیق و درست طلب می‌کند، چه بسا که زندگی‌های بسیاری به سبب هیجانات نادرست نابود خواهند شد.

فیلم در لایه‌ای دیگر، سختی مهاجرت و اثری که بر روح و روان می‌گذارد به نمایش گذاشته است، از این رو معتقدم، سانگ موفق شده تا تصویری از دو محتوای متفاوت یعنی مهاجرت و بحرانی عاطفی را همسو و درهم تنیده پیش راند به نحوی که نمی‌توان این دو را از یکدیگر تمییز داد، شاید به همین دلیل است که در جشنواره‌های مستقل جوایزی همچون بهترین کارگردانی و بهترین فیلم را به خود اختصاص داده است، به زیبایی بیان می‌کند که اگر یک زوج قبل از هر عنوان احساسی، دوست یکدیگر باشند، درک‌شان از هم هزار برابر بالاتر رفته و گذشته همسرشان را تبدیل به ابزاری برای عقده‌گشایی و جنگ نمی‌کنند و به مفهومی شبیه به پیام فیلم می‌رسند، یعنی گذشته هست اما دیگر ادامه ندارد، می‌گوید که ما نمی‌دانیم پشت درهای بسته چه چیزی پنهان است ولی نباید از ترس پشیمان شدن رو به جلو نرفت.

از طرف دیگر عنوان می‌کند مواجه شدن با هر مساله و انسانی، خارج از کنترل ماست و ما چاره‌ای جز پذیرش و نظاره کردن نداریم، این سختی‌ها را، راهی برای تعالی روح می‌داند که آن را هوشمندانه و به شکلی ایهام‌گونه بر پایه قوانین یین و یانگ به تصویر می‌کشد، این موضوع، باور کارگردان است و پایه و اساس شکل‌گیری روایت فیلم قرار گرفته است. در انتخاب نام اثر دقت داشته‌اند، ایهام خوبی را بازتاب می‌دهد، در ابتدا گمان می‌رود که قرار است شاهد روایتی از زندگی گذشته یکسری افراد باشیم ولی در واقع بار معنایی اصلی آن، عنوان می‌کند که آنچه تجربه کرده‌ایم متعلق به زمان خود است که باید رقم می‌خورده و جایی در حال و آینده جز استفاده از تجربه‌اش ندارد، نگاهی منطقی بر پایه قوانین فلسفی. فیلمنامه ساختار سه پرده‌ای دارد و تا حد زیادی موفق به رعایت اصول فنی آن خصوصا در عطف‌بندی‌ها و نقاط اوج شده است، اما ایراد وارد بر آن این است که تمام توجه را فقط روی پیرنگ اصلی و کاشت‌های مربوط به آن گذاشته‌اند و از توجه به نکات فنی مربوط به پیرامون روایت جا مانده‌اند، از طرف دیگر شاهد صحنه‌هایی هستیم که کاملا قابل حذفند و نیازی به دیدن‌شان نیست.

  پیرنگ اصلی، روایت دختری کمال‌طلب، سرد، منطق‌گرا، خودخواه و البته در وهله اول عاشق خود است که درگیر ندای قلب و عقل می‌شود و سرانجام خودشناسی درست، سبب می‌شود تا چیزی را برگزیند که حداقل در زمان حال او را از اهدافش باز نمی‌دارد، از خود واقعی‌اش دور نمی‌کند و به عقب برنمی‌گرداند.

سکانس انتخابی برای شروع فیلم بسیار هوشمندانه و خوب است، در همان ابتدا در یک قاب، سه کاراکتر اصلی را می‌بینیم که با پرداختی درست و قدرتمند بلافاصله مخاطب را جذب می‌کند، اما اوج صحنه، نگاه مستقیم و نافذ نورا به دوربین است که پیام واضحی به سوءظن‌ها در رابطه با شرایطی که در آن است، می‌دهد. او با این کار می‌گوید قضاوت تویی که مرا می‌بینی هیچ اهمیتی برایم ندارد، نکته جالب استفاده از همین سکانس در عطف دوم با دیالوگ‌هایی متفاوت است، انتخاب‌هایی شبیه به این حالت، بدون ایجاد از هم گسیختگی، هنر ظریفی است.
قهرمان، نوراست، دختری مسلط به خود که بازگشت عشق دوران کودکی‌، سبب برهم زدن سیر طبیعی زندگی‌اش می‌شود، عشقی که در وجودش نهادینه شده و نمی‌تواند آن را کتمان کند، کسی که در نهایت تصمیم می‌گیرد و بحران را حل می‌کند. می‌توان ضدقهرمان را ندای قلب پروتاگونیسم دانست، احساس به مبارزه با منطق بلند شده و می‌خواهد تمام تلاش نورا و سختی‌های حاصل از دوبار مهاجرت در زندگی برای رسیدن به اهدافش را ندید بگیرد.

از نظرم با توجه به شیوه روایت و زمان آشنایی نورا و هی سونگ، می‌توان گفت که این مساله برای ضدقهرمان بودن زیادی مظلوم است، ضدقهرمان اصلی همان باوری است که در فیلم بارها از آن صحبت می‌شود، یعنی قانون یین و یانگ، اصول آن سبب می‌شود تا مسیر زندگی قهرمان دستخوش تغییراتی شود که باید مدام با آنها روبه‌رو شود و تجربه کند. آرتور، پیر داناست، مو سپیدی که راهنمایی می‌دهد، صبوری می‌کند و انتظار می‌کشد تا عشق زندگی‌اش تصمیم به بودن یا نبودن با او بگیرد، او همان منطق نوراست که نمود تصویری پیدا کرده است. عطف اول حدودا در دقیقه چهاردهم رخ می‌دهد، جایی که نورا متوجه می‌شود هی سونگ دنبالش می‌گردد و تصمیم می‌گیرد به او پیام دهد، از اینجا چالش شروع می‌شود. اوج تقریبا شصت و شش دقیقه بعد از شروع، اتفاق می‌افتد، سکانسی که نورا به شکلی واضح احساسات درونی‌اش را برون‌ریزی می‌کند و همه متوجه دودلی او نسبت به هی سونگ و حتی همسرش خواهند شد، از طرف دیگر بحران هویتی‌ای که به سبب مهاجرت برایش پیش آمده را به‌طور آشکار با دیالوگش عنوان می‌کند: «نمی‌دونم دلم برای اون تنگ شده یا سئول.»

عطف دوم نیز همان سکانس قرار سه نفره است که منجر به هویدا شدن باور واقعی قهرمان و از بین بردن ابهامات می‌شود، از نظر زمانی حدود دقیقه هشتاد و هفت است. تعلیق‌های درست سبب شده تا بر کشش ماجرا بیفزاید، به عنوان مثال تا لحظه آخر منتظریم که قهرمان و مردی که از نظرش مردانه رفتار می‌کند و همین را دلیل علاقه‌اش به او می‌داند، حد و حدود یک دیدار ساده را بشکنند. نحوه روایتش برای پایان‌بندی اثر حرفه‌ای است، شرایط طوری پیش می‌رود که هیچ گرهی باقی نمی‌ماند، تعادل برقرار شده و یک تعریف دقیق از یین و یانگ را درک کرده‌ایم، حتی صحنه پایانی که تصاویر با سرعت از جلو دوربین رد می‌شوند به نحوی به پیچیدگی و مجهول بودن زمان و تجربه زیستن، یعنی همان باور نویسنده اشاره می‌کند، در واقع می‌گوید داستانی که دیدید، ادامه دارد. سلین سانگ در طراحی سه کاراکتر اصلی کاملا درست پیش رفته است، همگی بعد از عبور از چالش‌ها رشد می‌کنند، این همان چیزی است که از شخصیت انتظار می‌رود، کاشت هر سه رعایت شده و سرانجام همگی نیز مشخص می‌شود، با اینکه سه برهه زمانی متفاوت از زندگی آنها را نشان می‌دهد، خبری از شکاف نیست و این پیوستگی یکی از نقاط قوت کار است، از بعد دیگر، روانشناسی شخصیت را کاملا در نظر گرفته و از نظریه کهن الگوها و تعریف فروید از عشق و میوه ممنوع بهره می‌برد، حتی با دیالوگ‌هایی بین آرتور و نورا بر آن تاکید می‌کند، البته که دست به رویکردی متفاوت از باور فروید می‌زند و رقیب، دیگری را حذف نمی‌کند تا شاهد یک پایان تراژیک باشیم.

می‌توان گفت او نگاه درست‌‌تری از روانشناسی را نشان می‌دهد، هر یک از کاراکترها الگویی صحیح از فرهنگ خود هستند که یک مثلث عشقی را تشکیل داده‌اند. هی سونگ کاملا آسیایی و احساسی است، آرتور تا حد زیادی احساس را می‌شناسد ولی در برخورد با این دست مسائل، هیجان را دخیل نمی‌کند و حریم را حفظ می‌کند. می‌توان گفت او نمودی از فرهنگ امریکاست و نورا که به دلیل مهاجرت دچار نوعی دوگانگی در فرهنگ، باور و احساساتش است، البته تمام اینها در سالم‌ترین حالت از بعد روانی یک شخصیت است که در نهایت منجر به تصمیم‌گیری بر پایه اخلاق می‌شود. بهتر بگویم نظر نویسنده این است که شایسته‌ترین شکل رشد و انتخاب همان چیزی است که ساخته است، البته این مهم در رابطه با کاراکترهای فرعی رعایت نشده و ضعف واضحی بر بدنه فیلم محسوب می‌شود. توجه زیاد بر کاشت‌ و برداشت‌های مرتبط با پیرنگ اصلی سبب شده تا برداشت شخصیت‌های فرعی فراموش شود، انگار حضور آنها فقط برای معرفی کاراکترهای اصلی فیلم است و کمکی به پیشبرد روایت نمی‌کنند. درست است که پیرنگ اصلی قوی است، اما خرده پیرنگ‌ها ضعیفند، اینکه چرا آرتور در این حد خردمند است نیاز به توضیح دارد، البته نه به‌طور مفصل اما در این حد که بدانیم چه چیزی سبب می‌شود این آگاهی در او حضور داشته باشد یا اینکه چرا هی سونگ در گذشته جا مانده، معتقدم اگر ریشه این مساله نشان داده می‌شد، دیدن سیر تحول شخصیت‌ها را لذتبخش‌تر می‌کرد.

دیالوگ‌های اثر را تحسین می‌کنم، سکوت، دیالوگ غالب و برجسته فیلم است، تصاویر، در کنار بازی بی‌کلام بازیگران روایتگر ماجرا می‌شوند، این یعنی بزرگ‌ترین رکن سینما رعایت شده، مثال خوبی است برای اینکه بگوییم وقتی تاکید می‌شود زبان سینما تصویر است، منظور چیست از طرف دیگر با حداقل جملات و اختصاری زیبا، سیر داستان و یک حقیقت را موشکافی می‌کند و مخاطب را در بین انبوهی از اطلاعات سردرگم نمی‌کند.
جدا از بازی برخی بازیگران فرعی که حالت تصنعی دارد، نقش‌آفرینی سه کاراکتر اصلی قابل تحسین است، شخصیت را شناخته‌اند و سیر تحول را در احساس، چهره، بدن و گویش آنها خواهیم دید. گرتا لی بازیگر نقش نورا، مسلط است، نقش را شخصی کرده، لحن درست را درآورده و برای القای حس درست به مخاطب سادگی در رفتار را برگزیده که مشخصا این خواست کارگردان از او است. ما شاهد زنی سرد و کم احساس هستیم که همیشه حدفاصلی را بین خود و اطرافیانش رعایت می‌کند، جان ماگارو موفق شده یک سوپرایگوی خوب باشد، صلبیت در کلام ندارد و نقش را در خود زنده کرده است، به نحوی که اختلاف فرهنگی بین دو کشور را می‌توان دید. تئو یو نیز با ایجاد حس درست می‌تواند مخاطب را جذب کند، تفاوت احساسات درونی او از قبیل عشق، شرم، اضطراب و ترس، به وضوح در چهره‌اش دیده می‌شود و نکته قابل توجه در نقش‌آفرینی او، زبان بدن درست است تا زمانی که احساس بلاتکلیفی و دلتنگی دارد، شانه‌هایش افتاده، انگار بار زیادی از اندوه را به دوش می‌کشد ولی در صحنه‌های پایانی او را استوار می‌بینیم، شانه‌ها بالاست و با اطمینان صحبت می‌کند، زیرا دیگر سرنوشت را پذیرفته است. تدوین در ریتم اثر تاثیر گذاشته و آن را دچار نوسان می‌کند، این مساله می‌تواند مربوط به چینش صحنه‌ها یا کات‌های نامناسب باشد که متاسفانه بسیار دیده می‌شود، صحنه‌های مازاد هم حذف نشده‌اند، البته که مشخص است انتخاب دیگری نداشته و سلیقه کارگردان در عملکرد او دخیل است، اما در هر صورت حتی اگر توضیح مناسبی برای آن باشد باید گفت تدوین اثر، نیاز به دقت و توجه بیشتری داشت. در میزانسن دقیق عمل کرده و حرف برای گفتن دارد، طراحی لباس یکی از مواردی است که می‌توان به آن پرداخت، جدا از اینکه به فرهنگ و زمان توجه داشته‌اند از رنگ برای بیان مفاهیم بهره خوبی می‌برند. رنگ پوشش هی سونگ و نورا در اولین قرار کودکی‌شان به نحوی است که روایتگر شخصیت و روحیات آنها در تمام طول فیلم است، نورا بارانی زرد به تن دارد، با این انتخاب برای چندمین بار خودخواهی او را به رخ می‌کشند از طرفی شوق به آینده، خرد و منطق را نیز در شخصیت او گوشزد می‌کند، در مقابل هی سونگ با یک بارانی آبی دیده می‌شود که نشان از امین و صادق بودن او در احساس و درون‌گرایی‌اش است، در ادامه نیز، جز یکی، دو صحنه، او را با لباس‌هایی به همین رنگ خواهیم دید، این یعنی تغییری در نگاه او نسبت به زندگی و روحیاتش رخ نداده است و در نهایت فقط به پذیرش می‌رسد. نورا را در صحنه‌هایی مشخص، مثل اولین قرار حضوری در دوران بزرگسالی با بلوزی سفید می‌بینیم، درواقع می‌خواهند بگویند که او قصد خیانت به همسرش را ندارد و آمده تا یک پرونده قدیمی را ببندد حتی اگر این تمام شدن سبب شکست عاطفی در درونش شود.

یکی دیگر از موارد قابل بحث، سکانس مربوط به عطف دوم است، نورا در این موقعیت لباس مشکی به تن دارد، شبیه به همان رنگی که در گذشته بر تن مادرش دیدیم، این به دو معنی است، اول اینکه او از نظر شخصیتی شبیه به مادرش شده، زنی مستقل و مقاوم که معتقد است برای پیشرفت باید رهایی از وابستگی‌ها را برگزید و دوم اینکه حالا موانع را رد کرده و می‌داند که چه می‌خواهد پس با قدرت ظاهر شده، طراحی لباس اثر، جزو موفقیت‌های کاری سانگ است. در طراحی صحنه هم دقیق عمل کرده‌اند، لوکیشن‌ها ساده و در عین حال پر از کاشت برای حوادث مهم ماجراست، برای مثال قبل از عطف اول، در دوازده سال نخست، اتاق پدر نورا را می‌بینیم که پر از کتاب و نوار‌های قدیمی فیلم است، نیمی از وسایل جمع شده و نیمی دیگر در قفسه‌اند، بوی مهاجرت از همین‌ جا به مشام می‌رسد و تلنگری بر شغلش می‌زند. در جایی دیگر هنگام خداحافظی نورا و هی سونگ در کودکی، نورا از پله‌ها بالا می‌رود، یعنی پیشرفت و اهداف رو به جلو را انتخاب می‌کند در مقابل هی سونگ در مسیری مستقیم و یکنواخت قدم برمی‌دارد، این در آینده کاری و انتخاب نهایی هر دو، طی سفر شخصیت‌شان نیز دیده می‌شود. در عطف اول و شروع چالش انگشتری با طرح یین و یانگ در انگشت حلقه نورا دیده می‌شود که در ادامه جای خود را به حلقه ازدواج می‌دهد این انتخاب ظریف و تحسین‌برانگیزی برای اشاره به ایده اصلی فیلم بود.

 

در بعدی دیگر، از بیان مقصود با کمک شرایط جوی و نور در صحنه نیز غافل نمانده‌اند، هر جا که بلاتکلیفی احساسی و اندوه هست، باران می‌بارد و جایی که قدری تعادل برقرار شده هوا صاف و آفتابی است، البته که با دیالوگ‌هایی مشخص بر آن تاکید می‌کند تا پررنگ‌تر شود، رنگ غالب بر فضا آبی و در مواردی ترکیبی از آبی و سیاهی دم غروب است، بهترین توصیف آن این است که کارگردان می‌خواهد شما را به همذات‌پنداری با شخصیت‌های اصلی که نمودی از واقعیت زندگی‌اند دعوت کند، این انتخاب برای نور صحنه، تجلی احوالات و دلتنگی‌هایی است که تجربه می‌کنند. گریم در همه موارد موفق است جز در تغییر چهره نورا در گذر زمان. نورا در بیست‌وچهار سالگی همانی است که دوازده سال بعد دیده می‌شود، این کم توجهی آن هم در رابطه با قهرمان ضعفی مشهود است، لازم بود این گذر زمان را به‌طور طبیعی ببینیم. کارگردانی فیلم زندگی‌های گذشته را می‌پسندم و تا حد زیادی درست می‌دانم، هرچند ضعف‌هایی بر آن مانند عدم نظارت دقیق بر متن در رابطه با پیرنگ‌های فرعی و تدوین و چینش صحنه‌ها، برای کمک به از ریتم نیفتادن کار و همین‌طور توجه بر گریم قهرمان وارد است، اما جهانی که خلق کرده منظم و بدون اضافه‌گویی است.

ما ذهن منظم یک کارگردان که نویسنده اثر نیز هست را در قالب تصاویر می‌بینیم، این را می‌توان از انتخاب شیوه بیان مضمون و قاب‌هایی که برای تصویربرداری برگزیده دریافت، نظارت خوب او سبب شده تا تیم فیلمبرداری تصاویری زیبا در کادرهایی خوب خلق کنند، بر صدابرداری دقت داشته، سینک بودن صدا و تصویر بر کیفیت روایت افزوده و پیرنگ را پررنگ کرده است. بنده هم موافقم که در تاریخ سینما شاهد فیلم‌هایی با کارگردانی بهتر برای روایت‌های عاشقانه بوده‌ایم، اما نه اینکه ارزش کاری او را زیر سوال ببریم، او موفق شده دقایقی را طبق اصول سینمایی بسازد که هدف را بیان می‌کند، بهتر است این‌گونه عنوان شود، کارگردانی و شیوه روایت او طبق تمام مواردی که پیش‌تر به آن اشاره کردیم جزو کارهای موفق است، سلین سانگ سینما را شناخته و اولین اثر سینمایی‌اش ارزش دیدن دارد. فیلم‌هایی از این دست، الگوهای خوبی برای درک سینما هستند، لازم است بسیاری از سینماگران ایران با دقت به این آثار، کیفیت و استاندارد کارهای خود را بالا برده و از پرداختن به کلیشه دوری گزینند تا بتوانند خود را به استاندارد جهانی نزدیک‌تر کنند، مگر اینکه هدفی جز گیشه نداشته باشند.

امتیاز شما
برای عضویت در کانال تلگرام کلیک کنید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا