چه بودیم و چه شد! مقاله‌ای خواندنی از مهردادحجتی

سال ۵۷، اما با انقلاب همه‌ چيز به يك‌باره متوقف شده بود. آن روند روشنفكري در نقطه‌اي باز ايستاده بود. با اينكه نسل طلايي دهه پنجاه اغلب همه بودند. اما تكليف‌شان روشن نبود.

به کزارش سینما اعتماد ، مهرداد حجتی در روزنامه اعتماد نوشت: احمد شاملو بود.هوشنگ ‌گلشیری، احمد محمود، محمود دولت‌آبادی، غلامحسین ساعدی، محمود اعتماد‌زاده (به‌آذین)، مهدی اخوان‌ثالث، هوشنگ ابتهاج، اسماعیل خویی، سیاوش کسرایی، محمدعلی سپانلو، منوچهر آتشی، بهرام بیضایی، عباس نعلبندیان و خیلی‌های دیگر . انقلاب که شد، هنوز همه بودند. کسی نرفته بود. کسی هم نمرده بود. همه بودند . جز یکی، دو نفر که از قبل رفته بودند . صادق چوبک یا ابراهیم گلستان. بزرگ علوی هم که سال‌ها پیش از این رفته بود. مثل جمالزاده که او هم راهی غربت شده بود.  شاید  اقتضای  روزگار  این  بود. 

داستان «صادق هدایت» که سال‌ها پیش از این درگذشته بود، اما متفاوت بود.حلقه وصل بسیاری بود. خیلی پیش‌تر از همه‌شان.در آن روزگاری که چندان روشنفکری «مد» نبود.او بود. کافه‌نشین بود.همیشه مرتب می‌پوشید و مرتب هم می‌گشت.آدم خاصی بود.خاص نه از آن جهت که متکبر بود یا تافته جدا بافته! نه، نبود. اگر هم بود، اینقدرها نبود. داستانش علی‌حدّه بود. حتما بود. با کفش‌های همیشه واکس زده و یقه سفید همیشه آهار زده و شلوار همیشه اتو کشیده. شاید اصلا قرار نبود که نماد یک دوران شود. اما شد. نماد دورانی که «تجدد» آمده بود. دورانی که ترجمه رونق گرفته بود و دری را به آن سو گشوده بود. «نیما» از درون همان «در» بیرون آمده بود. هدایت هم مثل رفیق مدرسه‌اش «مجتبی مینوی» زبان یاد گرفته بود. حلقه‌هایی هم شکل گرفته بود. حلقه‌های ادبی. حلقه «ربعه» را، هدایت‌، در دهن کجی به حلقه «سبعه» شکل داده بود! در مخالفت با گروهی به تعبیر او، کهنه‌پرست! نظیر محمدتقی بهار، عباس اقبال‌آشتیانی، رشید یاسمی، سعید نفیسی، بدیع‌الزمان فروزانفر و محمد قزوینی!
«ربعه»‌ای‌ها اما همه متجدد بودند. آنها در کافه‌ها جمع می‌شدند، با هم فارسی و فرانسه اختلاط می‌کردند، قهوه می‌خوردند و «ژیتان» دود می‌کردند. «ربعه» ابتدا فقط حلقه‌ای چهار نفره بود؛ مسعود فرزاد، بزرگ علوی، مجتبی مینوی و صادق هدایت . اما بعد پرویز ناتل‌خانلری، عبدالحسین نوشین، غلامحسین مین‌باشیان و نیما یوشیج هم اضافه شدند. با این حال، «ربعه» همان ربعه ماند! قصد، ایجاد تکانه بود. زلزله در همه ‌چیز . در نثر، در نظم، در متن در همه‌ چیز . همان‌طور هم شد.

دو گروه در دو سو . یک سو که بر نظم کهن پای می‌فشرد و در سوی دیگر که خواهان تحول و نوآوری بود . مجتبی مینوی بعدها درباره گروه «سبعه» گفته بود: «هر مجله و کتاب و روزنامه‌ای که به فارسی منتشر می‌شد از آثار قلم آنها خالی نبود!» هر چه بود «سبعه»ای‌ها، همه چهره‌های پرقدرت و بانفوذ ادبی آن دوران بودند. با حلقه‌های پر نفوذ سیاسی در ارتباط بودند و به عنوان چهره‌های افسانه‌ای شناخته می‌شدند. هدایت اما این‌گونه نبود. او از «دربار» متنفر بود. از افراد مجیزه‌گو و متملق کناره می‌گرفت و از آدم‌های متصل به «قدرت» بیزاری می‌جست. به همین خاطر هم حلقه خودش را تشکیل داده بود. او اساسا به خیلی‌ها «بدبین» بود. «ظنین» بود. روابط آلوده را بر نمی‌تابید . «چاپلوسی» و «کاسه لیسی!» بعدها در نامه‌هایش به مجتبی مینوی و حسن شهید نورایی خیلی چیزها را نوشته بود.به نورایی نوشته بود که «در خانه چوبک پای رادیو صدای نخراشیده هویدا را از پاریس شنیدم که در مزخرفات می‌سُفت. از قول من به او نصیحت کنید که قبل از صحبت یک دانه حبِّ والدا (Valda) بمکد خواص  بسیار دارد.»
آشکارا با تظاهر بد بود. با آدم‌های متظاهر بد بود. به «سنت‌شکنی» قائل بود و «تابوشکنی» وجه تمایز او با بسیاری بود. به همین خاطر هم روشنفکری یگانه بود. او نه سودای وکالت و نه سودای وزارت داشت. ویرش نویسندگی بود. تا پایان هم نویسنده باقی ماند. ترجمه کرد، از زبان پهلوی متونی را برگرداند. از فرانسه هم . اما آنچه بیشتر وقتش را گرفت، داستان بود و مهم‌تر از همه «بوف کور» که چند سالی را با آن گذراند. تا «بمبئی». همان‌جا بود که تمام شد . نه ور رفتن با فکرش که با متنش. 50 نسخه برای ثبتش کافی بود و نسخه‌ای که برای «مجتبی مینوی» در لندن فرستاد. با یک یادداشت مختصر که «از گوشت سگ حرومترت، بمبئی، ۱۸ آوریل ۳۷» مجتبی مینوی هم پس از وصول کتاب نوشت: «۱۰ ماه مه ‌واصل شد . لندن، مجتبی مینوی»
حالا اما در سال ۱۳۵۷، پس از27 سال از مرگ «هدایت» همه ‌چیز تغییر کرده بود. جریان‌های روشنفکری به نقطه‌ای از تاریخ رسیده بودند که همه ‌چیز در گروی سیاست بود. اما در فاصله همه آن سال‌ها، -از مرگ هدایت تا انقلاب – بسیاری وقایع رخ داده بود. نویسندگان و شاعران بسیاری از درون همان تفکر بیرون آمده بودند. «سنت‌شکنی» دیگر امری رایج شده بود و نشریات در قُرُق چند چهره خاص نبود. «نیما» سرآمد شاعران روزگار شده بود و «شعر نو» تبدیل به شعر رایج شده بود.

شاملو، اخوان و فروغ سه چهره شاخص بودند. رمان و داستان هم با چهره‌های نوینی متحول شده بود. هوشنگ گلشیری پس از سال‌ها «تکنیک» داستان‌نویسی را فرسنگ‌ها جلوتر برده بود. به کلی انقلابی در عرصه «ادبیات» رخ داده بود. دهه پنجاه که به ۵۷ رسیده بود. ادبیات هم به نزدیکی قله رسیده بود. ادبیات دراماتیک هم به یک‌باره تکانی خورده بود. «عبدالحسین نوشین»، یکی از اعضای حلقه ربعه، اگر نهالی را کاشته بود، حالا در چهل و پنجاه به درختی تناور بدل شده بود. گوهرمراد، بهرام بیضایی، اکبر رادی و عباس نعلبندیان، پدیده‌های همان دوران شده بودند.همه ‌چیز اوج گرفته بود . سینما با موج نو، به مسیری تازه رفته بود و موسیقی، تئاتر، هنرهای تجسمی هم متاثر از همان موج «تجددخواهان تحولگرا» به  کلی  متحول  شده  بود.
سال ۵۷، اما با انقلاب همه‌ چیز به یک‌باره متوقف شده بود. آن روند روشنفکری در نقطه‌ای باز ایستاده بود. با اینکه نسل طلایی دهه پنجاه اغلب همه بودند. اما تکلیف‌شان روشن نبود. نه با خودشان که با وضع موجود . با آینده‌شان. همه‌ چیز در هم ریخته بود.احمد شاملو بود . هوشنگ‌ گلشیری، احمد محمود، محمود دولت‌آبادی، غلامحسین ساعدی، محمود اعتماد‌زاده (به‌آذین)، مهدی اخوان‌ثالث، هوشنگ ابتهاج، اسماعیل خویی، سیاوش کسرایی، محمدعلی سپانلو، منوچهر آتشی، بهرام بیضایی، عباس نعلبندیان، محسن یلفانی، سعید سلطانپور و خیلی‌های دیگر که هنوز بودند. اما گویی زمان در جایی برای همه متوقف شده بود. شاید هم، وارد دورانی همچون «خلأ» شده بودند. دوران «تعلیق». نوعی بی‌وزنی! هر چند که در همان سال‌های نخست، بسیاری در تلاش برای یافتن مفهومی برای خود، دست و پاهایی زدند. انتشار روزنامه یا مجله‌ای. مثل «کتاب جمعه» شاملو که یک‌سالی بیشتر دوام نیاورد و برای همیشه چراغش خاموش شد. «سعید سلطانپور» هم همان اردیبهشت ۵۸، چند ماه پس از انقلاب، نمایش «عباس آقا کارگر ایران ناسیونال» را بر صحنه برد که گروهی به محل اجرای نمایشش ریختند و‌ اعضای گروه را با ضرب و شتم روانه بیمارستان کردند. روزنامه «آیندگان» هم که خیلی زود تعطیل شد ‌و همه نویسندگانش بیمناک از آینده‌ای مبهم سر در لاک خود فرو بردند و منتظر قضا و قدر نشستند! مهرجویی که تازه اوج گرفته بود و «دایره مینا»یش حتی شاه را عصبانی کرده بود، در همان نخستین گام پس از انقلاب، از کار بازمانده بود و فیلم تازه‌اش «مدرسه‌ای که می‌رفتیم» توقیف شده بود و چندی بعد راهی غربت شده بود. غلامحسین ساعدی هم که نویسنده داستان همان فیلم بود هم در پی مهرجویی راه غربت در پیش گرفته و از وطن مهاجرت کرده بود. آربی آوانسیان هم راهی فرانسه شده بود. کارگاهی که او بنیان گذاشته بود، به دستور مقامات وزارت فرهنگ وهنر دولت انقلاب، منحل شده و همه گروه دستگیر شده بودند. عباس نعلبندیان هم یکراست به زندان رفته بود. کسی که سال ۴۷، به عنوان یک پدیده نوجوان، که نمایشنامه‌اش «پژوهشی ژرف و سترگ…»در جشن هنر شیراز، مقام دوم را به دست آورده بود و یک نابغه لقب گرفته بود، حالا به زندان افتاده بود. چندی بعد، محمود اعتمادزاده (به آذین)، رییس پیشین کانون نویسندگان، هم دستگیر ‌وبه زندان افتاده بود. البته که او را در رابطه با حزب توده دستگیر و زندانی کرده بودند. اما او در شمار کسانی بود که در تلگرامی خطاب به آیت‌الله خمینی، اشغال سفارت امریکا به دست دانشجویان پیرو خط امام را تبریک و از مشی امپریالیسم‌ستیز رهبر انقلاب حمایت کرده بود. به همراه او هوشنگ ابتهاج و سیاوش کسرایی هم امضا کرده‌ بودند. احمدشاملو و غلامحسین ساعدی و محسن یلفانی و اسماعیل خویی هم به دانشجویان در سفارت امریکا نامه نوشته و تبریک گفته بودند. اما چه شده بود که اوضاع با شتاب به شکلی  دیگر پیش  رفته بود !؟
در همه سال‌های پیش از انقلاب، دو جریان روشنفکری، به موازات هم، همه تحولات فرهنگی، ادبی و هنری را پیش برده بود. تا اینکه این دو جریان به انقلاب رسیده بود.

جریان روشنفکری ملی‌گرا و مشروطه خواه، که ریشه در نهضت مشروطه داشت و پس از کودتای ۲۸ مرداد۳۲ هم وارد دورانی تازه شده بود و جریان روشنفکری چپ. آنها که همکاری با دولت را برگزیده بودند هم در آن «میان » جا می‌گرفتند که عمدتا جایشان در «دفتر مخصوص فرح» بود. افرادی نظیر پروفسور حسین نصر و دکتر احسان نراقی. کسانی هم همچون فرخ غفاری که مدیریت جشن هنر شیراز را برعهده داشت، پیش از پیروزی انقلاب از کشور رفته بود. احسان نراقی اما دستگیر و حتی زندانی شده بود. هر چند مدتی بعد آزاد شده بود. عباس نعلبندیان ۲۹ ساله هم چهار ماه بعد آزاد شده بود.اما کاملا بیکار شده بود. از همه جا رانده و از همه جا مانده شده بود. تا جایی که اثاث منزلش را برای معاش فروخته بود و دست آخر هم چند سال بعد خود را با قرص کشته بود! دکتر پرویز ناتل خانلری، یکی از اعضای همان حلقه«ربعه» بود، کارش به فروش کتاب‌هایش کشیده بود.

کسی که یکی از نوابغ و نوادر ادبیات معاصر لقب گرفته بود. دکتر مهدوی دامغانی هم دادگاهی و چندماهی زندانی شده بود.بهرام بیضایی هم از تدریس منع و از دانشگاه اخراج شده بود . فیلم تازه ساخته‌اش، «مرگ یزدگرد» هم توقیف شده بود. حمید سمندریان هم از تدریس در دانشگاه بازمانده بود. سیاوش کسرایی سراینده ترانه مشهور «والا پیامدار، محمد» که با صدای فرهاد مهراد پس از انقلاب ساخته شده بود، ناگزیر راهی غربت شده بود و چند سال بعد در همان غربت مرده بود. هم آن شاعری که شعر حماسی «آرش کمانگیر» را سروده بود. شاهرخ مسکوب هم مثل کسرایی ناگزیر به ترک وطن شده بود.

سعید سلطانپور اما شب عروسی‌اش با این تضمین که دو ساعت بعد صحیح و سالم بازگردانده خواهد شد، از خانه‌اش برده می‌شود و دو ماه بعد پیکر بی‌جانش تحویل خانواده‌اش می‌شود.
این روند پس از انقلاب فرهنگی، شتاب هم گرفته بود. آن دو‌جریان روشنفکری، پس از انقلاب، مورد بی‌مهری واقع شده بودند . جریان چپ، در همان چند ساله نخست و جریان ملی و مشروطه خواه با قدری فاصله، کنار زده شده بودند تا از درون انقلاب، جریانی تازه سر برکند. حالا فرهنگ، به یکی از اصلی‌ترین دغدغه‌های رهبران انقلاب تبدیل شده بود. به همین خاطر هم، «انقلاب فرهنگی» طراحی شده بود.انقلابی برای تغییرات بنیادی، که قرار بود، بسیاری از بنیان‌ها را تغییر بدهد.دانشگاه، مدارس، مطبوعات، بازار نشر و همه رشته‌های هنر . انقلاب به هیچ‌یک از گذشتگان اعتماد نداشت. همه روشنفکران اعم از چپ و ملی، مورد اعتماد نبودند. تنها در آن میان روشنفکرانی که به ایدئولوژی انقلاب باور داشتند، به دوران تازه امید داشتند. همان‌ها که قرار بود سینما، تئاتر، شعر، داستان، موسیقی و هنرهای تجسمی را انقلابی کنند. چهره‌هایی که بر صدر نشانده می‌شدند و چپ و راست جایزه می‌گرفتند. «فرهنگ»، دوران تازه را با چهره‌های تازه، آغاز کرده بود.

امتیاز شما
برای عضویت در کانال تلگرام کلیک کنید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا