اختصاصی | ماجرای یک روز برفی در بهارستان | نوشتاری از علیرضا طالب زاده با الهام از سریال «سرزمین مادری» ساخته کمال تبریزی

از خودم بيزار شدم. از خودم و همه آن تازه به دوران رسيده‌هايي كه براي خوشايند بچه‌هاي لوس و ننرشان و براي اينكه وانمود كنند ما هم متجدد شده‌ايم، توله سگي را از حيوان‌فروشي مي‌خرند و بعد كه كم‌كم فهميدند حيوان هم آدمي‌ست كه جا و غذا و نگهداري و مراقبت و دكتر و درمان و محبت بي‌چشمداشت مي‌خواهد، مي‌آورندش توي شلوغي‌هاي ميدان بهارستان و به اميد خدا و اين و آن رهايش مي‌كنند و مي‌روند كه مي‌روند.

به گزارش سینما اعتماد ، علیرضا طالب زاده نویسنده سریال «سرزمین مادری » در روزنامه اعتماد نوشت: سرد بود. خیلی سرد. برف تمامی میدان بهارستان را سفیدپوش کرده بود و هنوز داشت می‌بارید و می‌بارید. مغازه‌های دور تا دور میدان و خیابان شاهرضا، همه قفل خورده و تعطیل بودند. از خواربارفروشی عموقلی و گالری نقاشی موسیو گرفته تا پاسگاه کلانتری و صحن و عمارت مجلس شورای ملی، همه بسته بودند. در آن زمستان هیچ کس نبود نه فروشنده صحافی‌ای، نه عابری، نه سرباز نگهبانی، نه حتی بچه‌هایی که در راه مدرسه گوله برف بازی کنند. هیچ کس، جز رضاشاه که هنوز وسط آن بیضی بزرگ ایستاده بود و از زیر برف لبه کلاه نظامیش، به بنای مجلس فرمایشی خودش نگاه می‌کرد.

یادم هست در همان خیابان شاهرضا، یکی از روزهایی که همه دور میزهای کافه نادری، به خوردن چلو جوجه با ترشی لیته و دوغ نشسته بودیم، به شوخی گفتم یک روز فقط من اینجا می‌مانم و پاپی، و همه به این حرفم خندیده بودند. آن روز یاد رضا شاه نبودم. به گمانم شصت- هفتاد سالی می‌شد که میان آن میدان ایستاده بود، بدون اینکه خم به ابرو بیاورد.

 

وقتی با ماشین دویست و شیشم که دیگر به قارقار افتاده بود، از خیابان ملت به بهارستان قدیم رسیدم و همانجا نبش میدان پارکش کردم، از فرش برفی که بر سر و روی شهر نشسته بود و اینجا و آنجایش فقط رد پای زاغ‌ها را می‌شد دید، فهمیدم شوخی‌ام شوخی دنیا بوده است. در یک هفته‌ای که نبودم، راست راستی همه بار و ساکشان را بسته و رفته بودند. همه به جز پاپی که در درگاه کافه نادری قفل خورده، از سرما توی خودش جمع شده بود و چانه روی دست و دورادور با چشم‌های درشت سیاهش بهم زل زده بود. از ماشین که پیاده شدم اول خیال کردم به جایم نیاورده، اما بعد که محض امتحان موچ موچی تحویلش دادم و او هم سر بالا آورد و غرغرکنان نگاهی ناجور تحویلم داد، فهمیدم طرفش را خوب شناخته، ولی فقط خواسته محل سگ بهش نگذارد. ماجرای دلخوریش از من به همان هفته پیش برمی‌گشت.

به زمانی که عادت داشت دنبال هر کس که به کافه نادری یا توالت عمومی جنب آن رفت و آمد می‌کرد راه بیفتد و به پر و پایش بپیچد. آن موقع هنوز یکی- دو نفری آنجا بودند که باهاش بازی کنند و سر به سرش بگذارند و ته مانده غذا یا تکه نانی جلویش بیندازند. اما میانه من با سگ‌ها هیچ‌وقت جور نبود. آن هم سگی که موقع رفتن به دستشویی و وضو گرفتن، مدام پوزه‌اش را به پر و پای آدم بمالد. برای همین همیشه تا هوس می‌کرد دنبالم راه بیفتد، می‌ایستادم به چخه- پخه کردن و او هم می‌فهمید که نیازی به رفاقتش ندارم.

تا یکی از آن روزهای آخر که تقریبا همه همبازی‌هایش رفته بودند و جز ما دوتا و نگهبان شبخواب آنجا کسی باقی نمانده بود، باز دنبالم راه افتاد. ولی این‌بار هر چه با زبان سگی سرش داد می‌زدم، فقط نگاهم می‌کرد و بعد قدم از قدم برنداشته دنبالم می‌آمد تا خودش را به پاهایم بمالد. حتی وقتی به سالن دستشویی‌ها رفتم و عمدا هم در را پشتم بستم، دیدم با پوزه‌اش در را باز کرد و آمد تو. از قیافه‌اش خواندم که می‌خواهد تا توی توالت هم دنبالم بیاید. برای همین وقتی دیدم داد و بیداد فایده‌ای ندارد، زدم بیرون و او هم پشت سرم آمد، تکه سنگی برداشتم و طوری که بهش نخورد، برایش پرت کردم. همین شد. با اینکه از سنگم فرار نکرد، ولی فقط نشست و بر و بر دستشویی رفتن و بعد هم بیرون آمدنم را نگاه کرد. منتها وقتی راهی دفتر کارم شدم، غرغرهای خط و نشانیش را می‌شنیدم.

این گذشت تا شب که خواستم قبل از برگشتن به خانه دوباره سری به دستشویی بزنم. شهر تاریک و ساکت بود که وسط‌های همان خیابان شاهرضا از صدای پارس‌های جدی و تهدیدآمیزی تقریبا کپ کردم، آنقدر جدی که اول خیال کردم صدا صدای سگ‌های وحشی و بیابانی آن اطراف است. اما بعد که با چشم تنگ کردن، سیاهی بدنش و کمی هم زردی پوزه و دور چشم‌هایش را تشخیص دادم، فهمیدم خودش است که نشسته توی درگاه دستشویی‌ها بد و بیراه نثارم می‌کند و برایم شاخ و شانه می‌کشد. تا خواستم قدمی دیگر بردارم پارس‌هایش رگباری شد و فهمیدم خیال کوتاه آمدن ندارد. برای همین قید دستشویی را زدم و راهی ماشینم شدم و از ساکت شدن او هم فهمیدم خصومتش خصومتی کاملا شخصی ا‌ست.

با اینکه دفتر کارم کانکسی پشت یکی از مغازه‌های همان اول میدان بود، اما تا کیف لپ‌تاپم را از ماشین برداشتم و از روی برف‌هایی که به مچ پا می‌رسید عرض ملت را رد کردم و خودم را به آنجا رساندم و کلید به قفل درش انداختم، سر و شانه‌ها و زیر و روی کفش‌هایم را برف گرفته بود. با این وجود هوای بیرون آنقدر لرز به تن نمی‌انداخت که هوای زمهریر و فریزری توی کانکس. هنوز ظرف یکبار مصرف خالی عدس پلو و فلاکس چایی هفته پیش که برایم آورده بودند، آنجا روی میزم بود. این شد که سریع در را بستم و خود را تکاندم و بعد هم یکراست رفتم سراغ بخاری برقی و همه کلیدهایش را زدم. ولی هر چه منتظر ماندم از سه مدار حرارتیش، فقط یکی کم‌کم لاجون لاجون داغ و سرخ شد و هر چه توی سر بخاری زدم، آن دوتای دیگر روشن نشدند که نشدند. برای همین با همان پالتوی تنم نشستم لبه صندلی یخ زده‌ام و بخاری را هم کردم زیر میز یخ‌تر از صندلیم تا لااقل همان گرمای ناچیزش هم کمتر هدر شود.

عادت داشتم هر روز صبح بعد از روشن کردن لپ‌تاپم و قبل از شروع به کار، روزنامه آن روز را گاهی سرسری و گاهی هم مطلبی از مطلب‌هایش را با وسواس مرور کنم. اما آن روز برف تنها باجه روزنامه‌فروشی سر راهم را تعطیل کرده بود و بقیه راه هم که بیست کیلومتر اتوبان خارج شهری بود و اتوبان برای همین وقتی ویندوز لپ‌تاپم از میان هرم بخارهای دهانم بالا آمد، ترجیح دادم زودتر سرم را با کار گرم کنم. معمولا اینطوری بود. وقتی سرگرم نوشتن می‌شدم، خیلی زود با سفر به دنیای آدم‌های داستان‌هایم، به کلی زمانه و مکانه خودم از یادم می‌رفت. می‌شد که ده ساعت- دوازده ساعت پشت میزم کار می‌کردم و تا از گشنگی حالت تهوع بهم دست نمی‌داد یا مثانه درد شدید نمی‌گرفتم، متوجه نیازم به رفع حاجاتم نمی‌شدم. همین‌طور که بین ردیف فایل‌های فیلمنامه‌ایم دنبال یکی از نیمه کاره‌هایش می‌گشتم تا بلکه زودتر لرزم از یادم برود، کم‌کم به این فکر افتادم که اگر امروز تنگم بگیرد، پاپی را چیکار کنم؟ خوبیش این بود که دیگر خبری از چایی نبود. اما وضو گرفتن را که دیگر نمی‌شد کاریش کرد. سعی کردم با این راه‌حل که اگر مجبور شدم با برف وضو می‌گیرم، حیوان و خصومتش را از فکرم بیرون کنم و دل به کار بدهم. از میان فیلمنامه‌هایم فیلمنامه‌ای را که یازده سال بر روی آن کار کرده بودم و تولیدش را متوقف کرده بودند باز کردم تا تغییرات فرمایشی‌ای را که به هیچ‌وجه دلم نمی‌خواست در آن بدهم. ولی خیلی زود فهمیدم این کار گل سرم را حتی ولرم هم نمی‌کند، چه رسد به سرانگشتانم که کم‌کم داشت منجمد می‌شد.

همین وسط‌ها بود که صدای اس‌ام‌اس‌گیری موبایلم درآمد و وقتی به آن رجوع کردم، دیدم نوشته‌اند؛ «مودی گرامی، یادآوری می‌نماید؛ با وجود مقررات قانونی و جرایم مربوطه و با توجه به اینکه پاکت حاوی نام کاربری عملیات الکترونیکی مالیاتی برای آن بنگاه اقتصادی ارسال گردیده، اقدامی جهت مرحله دوم ثبت‌نام آن بنگاه صورت نگرفته است. سازمان امور مالیاتی کشور». تازه متوجه شدم کلی اس‌ام‌اس دیگر برایم آمده که قبلا ندیدمشان. ولی به جز یکی که از طرف جابر بود و آن یکی که مربوط به قبض موبایلم می‌شد، همه‌اش مربوط به تبلیغات داندانپزشکی و ماساژ و فروش آپارتمان و ویلاهای شمال و اینها بود. جابر برایم زده بود؛ « دیگر نرو! همه رفته‌اند! باید به فکر اساسی برای جای خودمان بکنیم.» کانکس او هم کنار کانکس من بود و گاهی که کار به تورش می‌خورد، برای نوشتن می‌آمد آنجا. البته این اواخر که مجبور بود بکوب کار کند تا بلکه بتواند سور و سات ازدواج پسرش را جور کند، حتی شب‌ها را هم همان بهارستان می‌خوابید. در فکر فکر اساسی‌ای که گفته بود، موبایل را کنار گذاشتم که در بین فیلمنامه‌هایم چشمم به «شاهنامه» افتاد.

فیلمنامه‌ای که نزدیک بیست سال توی ذهنم بود و حالا دو- سه سالی بود برای دل خودم تمام تمامش کرده بودم، کاری که هر بار می‌خواندمش از همان خط اولش مرا با خود می‌برد به توس هزار سال پیش و روزی که ابوالقاسم تصمیم گرفت تاریخ کشورش را به نظمی سی ساله بکشد. می‌برد تا مرگ زن و پسرش. می‌برد تا به تاراج رفتن باغ‌هایش به دست باج و خراج‌گیران حکومتی و می‌برد تا عاقبت حصیرنشین شدنش و بدنامی‌ای که رستم سیستانیش برایش به بار آورد. می‌برد تا لجاجت و سرسختی‌های اینچنینی‌اش؛ که جاوید باد آن خردمند مرد / همیشه به کام دلش کار کرد. می‌برد به شکوه‌های اینطوریش؛ مرا طعن کردند کین پر سخن / به مهر نبی و علی شد کهن.

کاری که می‌توانستم با آن فکری اساسی برای خودم و حتی جابر بکنم، ولی هیچ‌وقت دلم رضایت نداد. نداد چون نمی‌خواستم حقیر و بزن در رویی ساخته شود. چون نمی‌خواستم با بدفهمی‌ای عوامانه و حماقت‌بار، نقش باغداری ادیب و تاریخدان و خردورز و ظریف‌اندیش را بازیگر زمخت و چهارشانه و گردن ستبر و صدا پرصلابت و دروغین و شعاری و باسمه‌ای و پلاستیکی بازی کند که گویی خودش از مادر رستم، آن هم از نوع لومپنش به دنیا آمده است. نمی‌خواستم تازه به وقت اکران و نمایشش ببینم که این صحنه و آن سکانسش را نگرفته‌اند، آن شب‌هایش را تماما روز کرده‌اند، آن بخش را چون قسط بازیگر به دستش نرسیده و او نیامده، به کلی حذف کرده‌اند.

نمی‌خواستم تازه آنجا ببینم کدام صحنه‌ها و پلان‌ها و دیالوگ‌ها را درآورده‌اند و به جایش چه پلان‌ها و صحنه‌ها و سکانس‌هایی علیه این و آن گرفته‌اند و چه جمله‌هایی  له خود و خودی‌هایشان توی دهان بازیگرها گذاشته‌اند که من هرگز و هرگز و هرگز هیچ‌کدامشان را ننوشته بودم و نمی‌خواستم حتی به خصوص اسمش را عوض کنند. نمی‌خواستم و می‌خواستم این یکی را برای خودم نگه دارم همانطور که کلمه به کلمه و جمله به جمله‌اش را نوشته بودم. همانطور که به کام دلم بود. همانطور بکر و دست نخورده و فارغ از هر عربده‌ای، اینکه مگوی، آن‌که مپرس. راستی پاپی را چکار کنم؟

نمی‌گذاشت این سگ لعنتی حواسم را جمع کنم. دست‌های یخ کرده‌ام را کردم زیر بالاپوش و بغل‌هایم و کمی کفری بلند شدم به قدم زدن. توی قاب پنجره، آن بیرون هنوز برف داشت می‌بارید و می‌بارید. نمی‌دانم چه شد که نگاهم افتاد به یک کف دست تکه نان خشک شده توی سینی غذای هفته پیشم. لازم نبود دستش بزنم تا از سنگ و یخ بودنش مطمئن شوم. فکری ناجوانمردانه به سرم زد. اینکه با همان یک تکه نان، حیوان زبان بسته را خام خودم و رفاقت دروغینم کنم. تقریبا مکث نکردم. نان را برداشتم و زدم بیرون. همانطور که برف زیر پاهایم خرت و خرت می‌کرد، دیدمش که هنوز توی درگاه کافه نادری توی خودش جمع شده بود. مرا که دید باز کم محلیم کرد تا اینکه دوباره صدای موچ موچم را شنید و دوباره به غرغر کردن سر بلند کرد. اما بعد که دید دارم یکراست به طرفش می‌روم، روی دو دستش نیم تنه بالا کشید و باز توپیدن‌های جدی‌اش را شروع کرد. نگران بودم نکند هار بازی دربیاورد. ولی می‌دانستم که نباید بگذارم بوی ترسم را بشنود. برای همین وانمود کردم نمی‌شنوم چی می‌گوید و همانطور که به طرفش می‌رفتم، با پیش گرفتن

تکه نان، به موچ موچ کردن‌ها و بیا– بیا گفتن ادامه دادم. به دو قدمیش که رسیدم و تکه نان را جلویش گرفتم، هنوز داشت پارس می‌کرد. اما بعد به یک‌باره غرغر‌هایی کرد و دست آخر برای نان دستم خیز برداشت. طوری پرید و آن را یک جا قاپید که نوک پوزه و آرواره سردش به انگشتانم سایید و بی‌اختیار دست را دزدیدم و قدمی عقب رفتم. آنقدر محکم نان سنگ شده را گاز زد که درجا  تکه‌هایی از آن شکست و بر برف زمین ریخت. صدای خرت و خرت خرد شدن نان یخی لای دندان‌هایش را می‌شنیدم که ولعش برای یافتن تکه نان‌های روی زمین و بلعیدن آنها مبهوت و گیجم کرد. همه را که خورد و دیگر پوزه‌اش خرده نانی لالوی برف‌ها پیدا نکرد، سر بالا آورد و ساکت چشم به چشمم دوخت. نمی‌دانستم چه باید بکنم. عاقبت مثل احمق‌ها راهم را گرفتم و برگشتم. میان خیابان شاهرضا که رسیدم، باز نگاهی به عقب انداختم و دیدم هنوز سر جایش مانده و دور خود دنبال خرده نان می‌گردد. اما بعد که عرض ملت را رد کردم و به کانکسم رسیدم و خواستم با تکاندن برف‌های سر و شانه‌ام داخل بروم، بی‌اختیار روی گرداندم که دیدم رسید به دو- سه متریم و ایستاد به نگاه کردنم. قدری به چشمان درشت و سیاهش نگاه کردم و وقتی فهمیدم چی می‌خواهد گفتم؛ «برو!… دیگه ندارم!». اما نرفت و روی پاهایش نشست و با دمش روی برف‌های زمین پشتش را به اینطرف آنطرف جارو زد. با این کارش تقریبا مطمئن شدم که با همان یک تکه نان خشک، خصومت شخصیش را فراموش کرده و برای همین کمی از تیزهوشی خودم خوشنود شدم. منتها به کانکس که رفتم و در را بستم، وقتی زیر و روی سینی غذا و آن دور و بر را خوب گشتم و هیچ چیز دیگری برایش پیدا نکردم، نفهمیدم چرا کم‌کم از خودم متنفر شدم. مخصوصا وقتی که به کنار پنجره رفتم و دیدم هنوز آنجا زیر بارش برف نشسته و هنوز چشم به من دوخته و دارد دم تکان می‌دهد.

سعی کردم دیگر اعتنایش نکنم و سر کارم برگردم. پشت میزم که نشستم، بخاری برقی را از زیر آن بیرون کشیدم و دست‌هایم را بهش چسباندم و چشم به سرخی لاجون تنها مدارش دوختم. اما همانطور که انگشتانم گرم می‌شد و بدنم دوباره به لرزه افتاد، تصویر خیز برداشتن او و قاپ زدن پر ولع تکه نان و صدای طنین‌دار خرد شدن آن لای آرواره‌هایش رهایم نکرد.

فکر اینکه تا کی می‌خواهد آن بیرون به انتظارم بنشیند و کی مطمئن می‌شود که لااقل تا فردا، دیگر خبری از تکه نان دیگری نیست گلویم را فشرد. در سرخی گداخته سیم‌پیچ مدار، به حماقت خود خیره بودم که به خاطر یک وضو و دستشویی رفتن، حیوان زبان بسته را پابند رفاقت دروغین خود کرده بودم. از خودم بیزار شدم. از خودم و همه آن تازه به دوران رسیده‌هایی که برای خوشایند بچه‌های لوس و ننرشان و برای اینکه وانمود کنند ما هم متجدد شده‌ایم، توله سگی را از حیوان‌فروشی می‌خرند و بعد که کم‌کم فهمیدند حیوان هم آدمی‌ست که جا و غذا و نگهداری و مراقبت و دکتر و درمان و محبت بی‌چشمداشت می‌خواهد، می‌آورندش توی شلوغی‌های میدان بهارستان و به امید خدا و این و آن رهایش می‌کنند و می‌روند که می‌روند. غافل از اینکه روزی با زمستانی پدر مادر نامرد تنها می‌ماند و با پدر مادر نامردتری مثل من که سعی می‌کند به خاطر یه تکه نان خشک بی‌ارزش، او را خام و دست‌آموز خودش کند.
کمی که دست‌هایم جان گرفت، دوباره بخاری را با پا کردم زیر میز و این‌بار فقط برای فراموش کردن رذالت خودم، چشم به لپ‌تاپم دوختم. به شاهنامه‌ای که نوشته و تمام تمامش کرده بودم. باید فکری می‌کردم؛ فکری اساسی برای خودم و جابر و شاید هم‌پاپی.
زمستان ۱۳۹۲ نویسنده «سرزمین نجیب زادگان» (تغییر نام داده شده به؛ سرزمین کهن، سرزمین مادری)

امتیاز شما
برای عضویت در کانال تلگرام کلیک کنید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا