اعدام سینمایی یک فیلمساز آماتور …! خاطره ای خواندنی از نسلی که آرزوهایشان تباه شد

آن روز، آن فرد، همان مدير توليد مركز گسترش در راهروهاي برج ميلاد، روبرويم سبز شد تا آن خاطره بسيار تلخ را به يادم آورد.

به گزارش سینما اعتماد ، مهرداد حجتی در روزنامه اعتماد نوشت: وقتی روبرویم سبز شد، شناختمش. هم او بود. مدیر تولید سال‌های دور مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی. کسی که با تحولات سیاسی، در وزارت ارشاد بر سر کار آمده بود و در آن روزها با تندترین روش‌ها، فیلمسازان جوان و آماتور را می‌تاراند. گویی فقط برای همین منظور بر سر کار آمده بود. البته تنها نبود. او به همراه یک تیم کلیه امور آن مرکز را در دست گرفته بود.

سیدرضا شانه‌ساز شیرازی مدیرعامل، سیدعلیرضا سجادپور معاون فرهنگی و سیدسعید سیدزاده مدیر تولید.

تغییر و تحول، تازه رخ داده بود در حد فاصل ساخت دو فیلم من. فیلم نخست، «تیسه» بود که بر اساس فیلمنامه‌ای داستانی از خودم مدتی پیش در اهواز فیلمبرداری‌اش به پایان رسیده بود و قرار بود تدوین آن در بخش مونتاژ وزارت ارشاد آغاز شود که خبر بیماری «شیخ شوشتری» مرا متوجه موضوع بعدی برای فیلم دومم کرد. علامه شیخ شوشتری صاحب «قاموس الرجال»، برجسته‌ترین عالم علم رجال معاصر در بستر بیماری افتاده بود و پسرش دکتر شیخ، رییس دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهیدبهشتی مرا در جریان این خبر گذاشته بود.

هم او بود که برای ساخت مستندی درباره پدرش با من به توافق رسیده بود. چندی پیش، فیلمنامه‌ای را به عنوان «یک پیر و چهل پیر» به تصویب مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی رسانده بودم و حالا به نظر می‌رسید که موعد فیلمبرداری‌اش با پیشامدی که رخ داده بود جلو افتاده بود.

مراد از «یک پیر»، علامه شیخ شوشتری بود و «چهل پیر»، چهل گنبد آن شهر. چهل نشانه بی‌شمار بود. گنبدهای پر شمار که از فراز شهر در نمایی «هلی شات» قرار بود دیده شوند. فیلم «یک پیر و‌ چهل پیر» مستندی روایی بود. مستندی از اعماق تاریخ، از سیزده قرن پیش از میلاد از چغازنبیل، تا دوران ساسانیان، ویرانه‌های به جا مانده از دوران ساسانیان که با حمله اعراب به ایران رخ داده بود و دوران امروز و «شیخ» که اینک نماد آن شهر بود. «مردی بزرگ چون کوه که در کنجی به تحقیق نشسته بود» این تعبیر دکتر علی شریعتی درباره مردی بود که امروز بزرگ آن شهر بود.

مدتی پیش از فیلمبرداری که برای انتخاب لوکیشن و نامه‌نگاری‌های مرسوم برای اخذ مجوزهای لازم به شوشتر رفته بودم، متوجه نکته‌ای در منزل مسکونی «شیخ» شده بودم. منزل شیخ با یک دیوار به دو نیم تقسیم شده بود. شیخ به ناچار نیمی از خانه را فروخته بود و به همین دلیل هم بخشی از کتابخانه خود را به زیرزمین مرطوب خانه‌اش منتقل کرده بود. گرفتاری مالی موجب فروش نیمی از آن خانه کهنسال و تاریخی شده بود.

در بازگشت به تهران موضوع را با «احمد مسجدجامعی» معاون فرهنگی وزیر ارشاد در میان گذاشتم تا با مساعدت وزارت ارشاد، بخش فروخته‌شده بازپس گرفته شود و خانه در زمان حیات شیخ به یک بنیاد فرهنگی در خور نام او تبدیل شود. بنیادی که بتواند مورد رجوع دانش‌پژوهان علم رجال قرار گیرد و اینچنین با متولی‌گری تنها پسرش، آن مکان به قطبی علمی-  فرهنگی تبدیل شود. با کتابخانه‌ای بزرگ و اتاق‌هایی برای بیتوته و مطالعه پژوهشگران. البته این موضوع کار داشت و مسجدجامعی شخصا موافقت خود را با انجام این کار اعلام کرده بود. دکتر شیخ هم بابت این لطف و ابتکار ممنون شده بود. فقط مانده بود ساخت یک مستند درباره شیخ و شوشتر. با بستری شدن علامه شوشتری اما زمان فیلمبرداری جلو افتاده بود و کار باید پیش از

موعد مقرر کلید می‌خورد. چون اینگونه که به نظر می‌رسید، شرایط شیخ دیگر رو به بهبودی نمی‌رفت و این وضعیت ساخت فیلم را دشوار کرده بود. با این حال پسرش دکتر شیخ قول داده بود تا در طول ساخت فیلم به مدد بیاید و نکاتی را که لازمه تکمیل فیلم بود به او بگوید. این نخستین‌بار در طول زندگی پربار «علامه شیخ شوشتری» بود که کسی اجازه یافته بود به حریم شخصی او وارد و از زندگی و خانه او فیلم بگیرد. این فرصت، تاکنون نصیب هیچ فیلمسازی نشده بود، حتی فیلمسازان صداوسیمای خوزستان که به گفته خودشان بارها برای ساخت مستندی از زندگی او خیز برداشته بودند و هر بار با مخالفت «بیت علامه» روبرو شده بودند. حالا اما اوضاع فرق می‌کرد. فرزند دانشمند علامه خود به سراغ من آمده بود تا درباره پدرش، مستندی ساخته شود.

من به بهانه علامه قصد داشتم تا شوشتر و تاریخ کهن آن را هم معرفی کنم. سرزمینی عجیب که از اعماق تاریخ تا به آن روز تقریبا بسیاری از نمادها و بناهایش دست‌نخورده باقی مانده بود. مثل خانه‌هایی به قدمت پانصد سال که همه بنای آن با خشت و گل و چوب ساخته شده بود. شهری با زیرزمین‌هایی بسیار ژرف و فراخ که گاه عمق آنها به صدها متر می‌رسید. شهری بکر و تاریخی که نیاز به توجه دوباره داشت. به دیده شدن و فهمیده شدن .
شهری با گنبدهای بسیار و مردمی بسیار نجیب که قدر هویت تاریخی شهرشان را می‌دانستند. قدر آبشارهایی که از دوران ساسانیان به جا مانده و حالا به قطب گردشگری شهرشان تبدیل شده بود. آبشارهایی که مهندسان رومی در زمان اسارت برای حکومت آن دوره ساسانیان ساخته بودند. شهر در نقطه‌ای مرتفع بر فراز صخره بنا شده بود و با برج و باروهایی بلند از هر سو محافظت می‌شد.

شهر همچون دژی تسخیرناپذیر ماه‌ها در برابر حمله اعراب تاب آورده بود تا اینکه همچون شهر «تروا» به شکلی افسانه‌وار تسخیر شده بود! شوشتر در میان شهرهای جنوب یک افسانه بود و نماد آن روز شهر پیری افتاده در بستر بیماری بود که رفته‌رفته توان حرکت و تکلم را از دست داده بود.

فیلمبرداری مستند در آذر و دی همان سال آغاز و بالاخره به پایان رسیده بود و در بازگشت قرار بود به دست «واروژ کریم مسیحی» در مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی تدوین شود. فیلم مراحل تدوین را از سر گذراند. واروژ با اینکه شب‌های بسیاری را بیخوابی کشید اما توانست فیلم را پس از دو هفته مونتاژ کند. فیلم آماده «فاین کات» و «قطع نگاتیو» بود که یک روز خبر رسید که باید خود را به مرکز گسترش برسانم.

خود را سراسیمه به مرکز رساندم. منشی مدیرعامل، خانم گودرزپور، به شکل محرمانه و دلسوزانه خبر داد که فیلم را در بازبینی، به بهانه تدوین مجدد مورد دستبرد قرار داده‌اند و حالا فیلم دیگر نشانی از آنچه واروژ آن را تدوین کرده بود ندارد! او از من خواست نام گوینده خبر – یعنی خودش – محفوظ بماند! محفوظ هم ماند. اما همان خبر مرا در هم ریخته بود. فیلم مونتاژشده من را بدون اطلاع و اجازه من مورد دستبرد قرار داده بودند و آن را تکه پاره کرده بودند! خبر موثق بود. راش‌های تکه‌تکه شده فیلم را در یک کارتُن مقوایی زیر راه پله انداخته بودند و بخشی از آن را هم با زباله‌ها دور ریخته بودند!

نود درصد مخارج آن فیلم با بودجه شخصی خودم ساخته شده بود و مرکز فقط بخشی از هزینه‌های آن را تقبل کرده بود. با این حال «مدیر تولید مرکز» به خودش حق داده بود تا فیلم را تکه‌تکه کند و از آن نسخه‌ای بی‌معنا برجا بگذارد. نسخه‌ای که دیگر هیچ نشانی از «یک پیر و چهل پیر» نداشت! عجیب بود. این حجم از عناد و خصومت برایم غیر قابل درک بود! یاد سال‌های فعالیتم در در رادیو افتادم.

سال‌های دانشجویی که در رادیو برنامه می‌ساختم، در مقام نویسنده، سردبیر و تهیه‌کننده. هم درس می‌خواندم و هم تا پاسی از شب کار می‌کردم. برنامه می‌ساختم. «راه شب»، «در بعدازظهرهای بهتر»، «جنگ جوان»، «عصرها و لحظه‌ها»، «صدای آشنا»،«داستان‌های کوتاه کوتاه»، «کوچندگان» و «داستان شب». در تمام آن سال‌ها کسانی با طعنه و‌ کنایه سعی در اذیت و آزار من داشتند. کسانی که مرا به قول خودشان «روشنفکر» می‌دانستند و این به آن معنا بود که روشنفکر یعنی درسخوانده دانشگاه، یعنی «غربزده»، یعنی غیر حزب‌اللهی، یعنی غیرخودی! و من به زعم آنها غیر خودی بودم! این کنایه همیشگی «اصغر پورمحمدی» در مواجهه هر روزه‌اش با من بود!

او تازه از وزارت اطلاعات به رادیو آمده بود و در رشته جامعه‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی در مقطع کارشناسی پذیرش شده بود.  من در آن سال در مقطع دکترا تحصیلم آغاز شده بود و این چندان خوشایند خیلی‌ها نبود. البته افکار روشنفکرانه هم بود. همیشه بود.

حالا هم در مرکز گسترش همان مشکل به نوعی تکرار شده بود. همان خودی و غیرخودی. همان رفتار که به شکلی خصمانه‌تر باز تولید شده بود. فیلمم، محصول یک عمر تلاش و پژوهشم را از بین برده بودند. پیگیری‌های بعدی اما به جایی نرسید. چون چندی بعد هم خبر رسید که حلقه‌هایی از نگاتیو فیلم، «تیسه» در لابراتوار مفقود شده است! تیسه فیلمی داستانی و ضد جنگ بود که رویدادهای آن در روزهای منتهی به جنگ در آبادان می‌گذشت. داستان ماجراجویی‌های سه نوجوان که بازی‌های کودکانه‌شان با نخستین بمباران دشمن به کابوس بدل می‌شود! هر دو فیلم من به شکلی مرموز و عجیب، از بین رفته بود! من که آن روزها خود را آماده ساختن نخستین اثر سینمایی‌ام می‌کردم، سرخورده از این رفتار، از ارشاد و معاونت سینمایی و بنیاد فارابی و مرکز گسترش فاصله گرفتم تا همه این رخدادها را فراموش کنم. بخشی از عمر و روح من به دست فرد یا افرادی در آن وزارتخانه تباه شده بود و من درمانده از هضم و تحلیل آن همه ظلم به خلوت خود پناه بردم و خود را سرگرم کار دانشگاهی‌ام کردم. درس و تدریس و بعد هم مدام خواندن و نوشتن تا شاید یک روز همه این کابوس‌ها فراموش شوند.

اما آن روز، آن فرد، همان مدیر تولید مرکز گسترش در راهروهای برج میلاد، روبرویم سبز شد تا آن خاطره بسیار تلخ را به یادم آورد.
او با صدایی لرزان و سری افکنده، در حالی که به سختی روی پای خود بند بود، گفت: «مدت‌ها بود که می‌خواستم با شما روبرو شوم و از شما حلالیت بطلبم. مرا حلال کنید. من در حق شما بسیار جفا کردم. تصورم درباره شما اشتباه بود. تصور همه ما درباره شما اشتباه بود. حق شما آن همه ظلم نبود.» و بغضی که گلوگیر شده بود و نم اشکی که در چشم نشسته بود. او گفت که «خطا کرده است، جفا کرده است.» و گفت و باز هم گفت و من که دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم. هیچ. حرف‌ها حالا بیهوده بود. یک زندگی نابود شده بود. در پاسخ گفتم که از او کینه‌ای ندارم. اما نمی‌توانم فراموش کنم. زخمی که او زده بود هرگز التیام نیافته بود. گفتم «آیا با معذرت خواهی‌اش، آن فیلم‌ها زنده می‌شوند؟ عمر من چه آیا باز می‌گردد؟ آن همه تلاش، آن همه شوق، آن همه امید که به یک‌باره تبخیر و به یأس تبدیل شده بود!» … حرفی برای گفتن نداشت. جشنواره فیلم فجر بود و روزهای پر تلاطمی که برج میلاد را به تسخیر خود درآورده بود. قرار بود گذشته من با خودم در میان آن همه هیاهو گم شود. این سرنوشت نسل بود. نسلی که اینگونه تباه شده بود …

امتیاز شما
برای عضویت در کانال تلگرام کلیک کنید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا